روزی جوانی از شیخی پرسید
چرا انسانها اینقدر برای پول همدیگر را می آزارند و
به هم بدی میکنند؟
شیخ قوطی کبریتی از جیب دراورد سه نخ کبریت را گرفت و
دو نخ آن را دوباره در قوطی نهاد آن یک نخ را نصف کرد و
با آن نصفه که نوک تیزی داشت دندان خود را تمیز کرد و
گفت: چه میدانم ...!